اگر قسمت اول این سفرنامه رو مطالعه نکردید اول اینجا رو مطالعه کنید
صبح با صدای خروس و صداهای روستایی از خواب بیدار شدم. دیدم ساعت ۶ شده و بهتره برم نون بگیرم. نونوایی روستا دیوار به دیوار محل سکونت ما بود. سریع پریدم و ۵ تا نون محلی که خیلی شبیه به بربری بودن گرفتم و دوباره دراز کشیدم. هوا نیمه ابری بود و عالی، یه باد خنک میومد.

حدود ساعت ۸ رضا و محمدرضا هم بیدار شدن و آماده شدیم برای یه صبحانه توپ. اینم حیاط خونه

رضا مشغول آشپزی شد و یه املت ردیف درست کرد



و ما هم برای روز سختی که در پیش داشتیم تامین انرژی کردیم

بعد از صبحانه کمی در مورد مسیری که در پیش داشتیم صحبت کردیم و برنامه ریزی های لازم انجام شد. تا اینجای سفر فقط من Runtatic رو نصب کرده بودم ولی برای ادامه مسیر بهتر دیدم که اونا هم نصب کنن تا اگر مشکلی پیش اومد از روی گوشی اونها بتونیم مسیریابی کنیم.
بعدشم رفتیم پیش حسن آقا (بقال محل) که کرایه خونه رو بدیم و آب معدنی بگیریم و راه بیفتیم به سمت جنگل ابر.

رضا رفت که با حسن آقا حساب و کتاب کنه تو این فرصت ما از محلی ها درباره اینکه چقدر احتمال داره که ابرها امروز باشن پرسیدیم و یه گپی زدیم.
محمدرضا یه نمای کلی از قسمتی از روستا گرفت

حدود ساعت ۱۰ از روستا زدیم بیرون و ابتدای جاده خاکی به سمت ابر رسیدیم. اونجا یه نگهبانی ورودی داره که برای ورود به جنگل هزینه ای به عنوان ورودیه می گیره. تو همون چند دقیقه ای که اونجا بودیم دیدیم که افراد زیادی نسبت به گرفتن ورودی اعتراض می کردن و یا یه مورد حتی به دعوا و دلخوری هم کشیده شد!
در این مورد بد نیست نظرم رو بگم. جاهایی مثل ابر که نیاز به مراقبت، مرمت، بازسازی مراتع و جنگل و مراقبت از حیوانات جنگل و ….. داره گرفتن هزینه های ورودی کاملا منطقی و لازمه و قرار بر این هست که این هزینه صرف همین مسائل بشه. نگهبانهای اونجا به ما لطف داشتن و نه تنها هزینه ای از ما نگرفتن، از اینکه با دوچرخه میرفتیم استقبال کردن.

یه توضیح در مورد این مسیر بدم. طی سالهای گذشته چند بار بصورت قانونی و غیر قانونی برای احداث جاده بین روستای ابر تا علی آباد اقدام شده که هر بار با مخالفت شدید دوستداران محیط زیست مواجه شده و پروژه متوقف شده با اینحال متاسفانه این پروژه نیمه کاره تاثیرات منفی خودشو گذاشته و یه جاده نسبتا صاف خاکی و قسمت های کوچکی بصورت دو بانده خاکی در اختیار راننده های محترم و غیر محترم قرار داده. توی خیلی از عکس ها هم مشخصه که مسیر عریض و کوبیده شده.
ما ابتدای مسیر ترجیح دادیم برای دور شدن از ماشین ها از باند سمت راست که کمتر مورد استفاده قرار می گرفت تردد کنیم.


البته گاهی بعضی از راننده ها هم دقیقا مثل ما فکر می کردن و از باند سمت راست میومدن تا بتونن با سرعت بیشتری حرکت کنن.

شیب ملایم ابتدای مسیر برای آماده کردن بدنهامون خیلی مناسب بود اما از پیچ اول که گذشتیم یهو شیب مسیر تند شد و خودشو نشون داد.
به دلیل چند روز تعطیلی یواش یواش تعداد مهمونهای جنگل زیاد میشد و نوید یه روز شلوغ برای جنگل رو میداد که البته این مسئله زیاد مورد علاقه ما نبود و ترجیح میدادیم منطقه رو تو حالت بکر خودش میدیدیم.
یواش یواش از رضا و محمدرضا عقب افتادم و دیگه اونها رو نمیدیدم. شیب زیاد مسیر باعث شده بود که کلا خیس عرق بشم و گرد و خاکی که با رفت و آمد ماشین ها بلند میشد باعث شده بود که حس نشستن گِل رو بدنم رو داشته باشم.
بیشتر ماشین ها با تکون دادن دست و بعضی ها هم با گفتن “خدا قوت” ابراز احساسات می کردن. یکی از نکات جالبی که تو این قسمت از سفر دیدم این بود که همه کسانی که به ما لطف داشتن از لفظ خدا قوت استفاده می کردن. باد کمی سرد شده بود و ابرهای هوا هم متراکم تر شدن و ترس بارندگی رو به دلم انداخته بودن.

اگه بخواید برید جنگل ابر حتما باید قبلش از جنگل خاک بگذرید.




تو مسیر چند تا وانت نیسان رد شدن که با استفاده از اونها توریستهارو میبردن به بالای مسیر و قسمتهای جنگلی برای دیدن ابرها. اغلب آدمهایی که تو وانت بودن وقتی از بغل ما رد میشدن دست تکون میدادن وابراز احساسات می کردن.
توی یکی از شیب های سنگین دیگه بریده بودم و خیلی سخت رکاب میزدم با خودم فکر کردم که این پیچ رو رد کردم پیاده میشم و مقداری از راه رو برای استراحت عضلات پیاده روی می کنم که یهو شنیدم یکی از فاصله دور پشت سرم داد زد: “بچه ها نگاه کنید یه دوچرخه سوار”! بعدش هم یهو همشون ساکت شدن و اولش با تعجب همشون نگاه کردن و بعد یهو همه شروع کردن جیغ و داد و هورا! حالا منو بگو تو رودرواسی افتادم و با اون خستگی مجبور شدم مسافت زیادی رو رکاب بزنم

رضا رسیده بود به یکی از محل های پارک ماشین کنار مسیر و منتظر رسیدن محمدرضا و من بود تو این فاصله برای اینکه حوصلش سر نره یه خورده سلفی بازی کرده بود.

بعدش هم محمدرضا بهش ملحق شده بود

منم یواش یواش بهشون ملحق شدم


یکی از جاذبه های این منطقه اینه که همه نوع پوشش گیاهی می تونید تو این منطقه ببینید. از روستای ابر که حرکت می کنید بافت منطقه کلا کویری و خشکه و حدود یکی دو کیلومتر که مسیر رو رفتید بافت منطقه به دشت تغییر می کنه و گیاهان فصلی کف کوه و تپه های اونجا رو پوشوندن. کمی که جلوتر میرید همه جا بافت مرتع به خودش میگیره و رنگ منطقه یهو سبز میشه ولی از درخت خبری نیست یا تک و توک می تونید درخت ببینید.
به دشت زیبایی رسیدیم که یه دست سبز بود و خیلی از کسانی که اومده بودن جنگل ترجیح دادن همونجا اتراق کنن و جلوتر نیان. وسط دشت یه میون بر بود که ما ترجیح دادیم ازش استفاده کنیم و از اون بریم بالا. رضا اول رسید بالا





کمی جلوتر رفتیم و یه دفعه بافت منطقه به درختهای سبز تغییر کرد و محیط بسیار زیبایی رو بوجود آورده بودن اما شیبهای تند مسیر نمیذاشت به اندازه کافی از مناظر لذت ببریم. از اینجا به بعد مسیر بده بستون زیاد داشت هم بالا و هم پایین رفتن از شیبهای تند. یه نم بارون هم بگی نگی شروع شده بود و بازم مارو ترسوند ولی زود بند اومد. کماکان رفت و آمد مسیر زیاد بود و خاک زیادی رو به خورد ما میدادن



یه پیکان از جفتمون بدجوری رد شد طوری که هم خیلی خاک داد بهمون هم اینکه کلی سنگ از زیر لاستیکش پرت شد طرفمون کمی رفت جلوتر آه ما گرفتش و لاستیکش پکید!

ذخیره آب محمدرضا تموم شده بود و باید دنبال آب میگشتیم. پرس و جو کردیم گفتن کمی جلوتر یه چشمه هست.



به چشمه رسیدیم و ذخیره آبمون رو تکمیل کردیم و بعد از کمی استراحت و چک کردن نقشه راه رو ادامه دادیم. چند تا سربالایی نفس گیر جلومون بود.
هرچه جلوتر می رفتیم تعداد ماشین ها کمتر میشد و البته بیشتر ماشین های شاسی بلند و یا اتوبوس میدیدیم. من از بقیه عقب افتاده بودم، به یه دوراهی رسیدم که یه سمتش با شیب زیاد به طرف بالای کوه میرفت حدس زدم که مسیر باید این باشه و رفتم تو مسیر سربالایی بعد از کمی رکاب زدن از بالا رضا رو دیدم و فهمیدم که مسیر رو اشتباه رفتم و دوباره برگشتم و از مسیر پایینی ادامه دادم. کمی جلوتر به یه دره کم عمق رسیدیم که فوق العاده زیبا بود. با توجه به اینکه ساعت حدودای ۱ ظهر بود به نظرم رسید بهترین جا برای صرف ناهار همینجاست البته اغلب کسانی که تا اونجا اومده بودن با من هم عقیده بودن و برای ناهار همونجا اتراق کرده بودن.

یه چند تایی عکس با مناظر اونجا گرفتیم








طبیعت زیبایی داشت و تو همون مدت زمانی که اونجا بودیم پروانه های مختلف و چند مدل عنکبوت و چند تا لارو پروانه شکمو و همینطور یه ملخ عجیب و غریب دیدم

و البته یه گل زیبا که هنوزم فرصت نکردم نگاهی به دانشنامه گیاهان بندازم ببینم چیه!

کمی اونجا نشستیم و استراحت کردیم و با توافق همه تصمیم گرفتیم که ناهار که عبارت بود از نون بربری و پنیر رو همونجا بخوریم اما یهو یه چیزی یادمون افتاد که پاک فراموش کرده بودیم، مواد غذایی که شب قبل گذاشته بودیم تو یخچال یادمون رفته بود بیاریم و متاسفانه از هر طرف تا چند کیلومتر با اولین مغازه فاصله داشتیم!
ما قصدمون این بود که همونجا بمونیم تا ابرها بیان ولی همین مورد باعث شد که تصمیم بگیریم که زودتر راه بیفتیم به سمت شیرین آباد.
چون تا اون لحظه خبری از ابرهای معروف جنگل ابر نبود، از یه آقای موتور سوار که معلوم بود آشنا به منطقه است پرسیدیم که امروز امکان دیدن ابرها هست یا نه که یه توضیح فنی ارائه داد که جالب بود و ممکنه به کسانی که قصد دیدن اون منطقه رو دارن کمک کنه:
بهترین موقع برای دیدن ابرها وقتیه که هواشناسی هوای شاهرود رو آفتابی و هوای علی آباد رو ابری اعلام کنه. ابرها به منطقه کوهستانی البرز بین این دو شهر نزدیک میشن و چون یه لایه های مختلف کوهستان نفوذ می کنن و بعد به دلیل هوای گرم سمت شاهرود به سمت ارتفاعات بالاتر سمت روستای ابر کشیده میشن و وقتی به منطقه جنگلی میرسن اون مناظر زیبا رو بوجود میارن.
اون روز به دلیل هوای ابری و دمای نسبتا پایین سمت شاهرود این اتفاق بصورت ناقص افتاده بود و ابرها زیاد بالا نیومده بودن! همین دلیل و اینکه ما ناهار یادمون رفته بود باعث شد تصمیم بگیریم که حالا که ابرها تا پیش ما نمیان ما بریم پیششون!
با توجه به نقشه از اونجا به بعد سرازیری مطلق بود گاهی با شیب کم و گاهی با شیب بسیار زیاد پس سوار بر مرکب شدیم و به سمت ابرها تاختیم

ولی افسوس که مرکب محمدرضا عنان گسیخت و راکب رو بدجوری زمین زد. تو یکی از همین سرازیری های اولیه لاستیک عقب محمدرضا یهو چرخید و محمدرضا زمین خورد. متاسفانه کف دستش کمی آسیب دید و سیاه شد و ورم کرد.

این عکس رو شب گرفتیم و ورم دستش تا حد زیادی خوابیده بود
به خاطر دست محمدرضا کمی پیاده روی کردیم و یهو ابرهارو تو فاصله دور دیدیم که به طرز زیبایی لابلای کوهها قرار گرفتن. متاسفانه اون همه زیبایی تو عکس مشخص نمیشه ولی دیدن عکس ها هم خالی از لطف نیست




یکی از وسایلی که تو سفرهای دوچرخه ای معمولا با خودم میبرم یه اسپری ضد دردهای عضلانیه که کمی خاصیت بی حس کنندگی هم داره. کمی از اسپری رو به دست محمدرضا زدم تا دردش بهتر بشه و بتونه تو سرازیری ها راحت فرمون دوچرخه رو کنترل کنه.
هوا یهو سرد شده بود و باید بادگیر میپوشیدیم. لباس مناسب پوشیدیم و آماده حرکت شدیم تا لذت سرازیری هارو ببریم.

چند قدمی رو پیاده رفتیم تا اسپری اثر کنه بعد سوار شدیم و راه افتادیم به سمت ابرها و شیرین آباد.
اولش یه شیب تند رو رفتیم و بعد شیب دوباره ملایم شد و درست وقتی یه پیچ جاده رو پیچیدیم یهو خودمون رو وسط جنگل دیدیم، حس خیلی خوبی داشت



با توجه به شیبهای تندی که پیش رو داشتیم و با وجود اینکه خیالمون راحت بود که دوربین SJCam محمدرضا در حال عکس و فیلم گرفتنه قرار گذاشتیم که برای عکاسی تو مسیر توقف نکنیم. مسیر به دلیل صعب العبور بودن خیلی خلوت شده بود و فقط گاهی یه موتور یا ماشین آفرود عبور می کرد و همین مسئله باعث شده بود که با خیال راحت و با سرعت زیاد مسیر رو پایین بیایم.

مقدار زیادی از مسیر رو که جلوتر رفتیم به دلیل داغ شدن لنتها کمی توقف داشتیم تا لنتها سرد بشن


دوباره سوار شدیم و با سرعت مسیر رو ادامه دادیم. با سرعت زیاد در حال حرکت بودیم که یهو یه لوله آب دیدیم که درست از عرض مسیر عبور کرده بود. ارتفاع لوله خیلی بلند بود و احتمال برخورد و زمین خوردن خیلی زیاد بود. رضا با یه پرش جفت همیشگی تونست ردش کنه من و محمدرضا هم تقریبا با بلند کردن چرخ جلو و پرواز بعدش ازش گذشتیم ولی انصافا خطرناک بود. اگه قصد دارید که این مسیرو برید حتما حواستون به این لوله باشه که یه وقت کار دستتون نده.
هنوز به ابرها نرسیده بودیم. شیب مسیر و لغزنده بودن خاک مسیر باعث شد که تو پایین رفتن دستمون رو ترمز باشه. یه جایی به حدی شیب زیاد شده بود که کلا دستم رو ترمز بود. انتهای مسیر که رسیدیم برای خنک شدن ترمزها توقف داشتیم. صدای تق تق سرد شدن لنت و صفحه ها بلند شده بود. چند قطره آب روی صفحه ریختم صدای جیز بخار شدنشون بلند شده بود. تو همین حین که درگیر لنت و صفحه بودیم یهو نگاه کردیم به پایین مسیر که دیدیم ابرها خیلی آروم دارن از لابلای درختها دارن میان بیرون. یه حس وهم و ترس خاصی داشت آدمو یاد فیلمهای زامبی وار مینداخت (دقیقا یاد فیلم) و از طرفی از اینکه یه همچین صحنه های بکری رو میدیدیم غرق لذت بودیم

وقتی که ابرها خوب بالا اومدن محدوده دید ما خیلی کم شد نهایتا تا ۲ الی ۳ متر جلوتر رو بیشتر نمیشد دید و با وجود پرتگاه های روبروی مسیر و همینطور ترمزهایی که داغ می کردن و عملکردشون کمتر میشد تصمیم گرفتیم در سکوت و در حالی که به صداهای جنگل گوش می کردیم قسمت کوتاهی از مسیر رو پیاده بریم. لذتی داشت وصف ناشدنی، صدای آواز پرنده های جنگلی یه لحظه هم قطع نمی شد.
کمی که جلوتر رفتیم نمیدونم چشمای ما به ابرها عادت کرد یا اینکه تراکم ابرها کمتر شد و تونستیم بقیه مسیر رو رکاب بزنیم. تو مسیر گاهی صدای گله های گوسفند میومد که به نظر خیلی هم نزدیک بودن اما به خاطر ابرها هیچی نمیدیدیم فقط سعی می کردیم که سریعتر رد بشیم که تو اون وضعیت یهو با چند تا سگ گله عصبانی روبرو نشیم.

یه جایی هم به خاطر ظهور ناگهانی یه سگ گله مجبور شدیم که توقف ناگهانی داشته باشیم ولی ظاهرا کاری به کار آدما نداشت و ما هم از این فرصت استفاده کردیم و با مناظر اطراف چند تایی عکس گرفتیم

بعد از گذشتن از مسیرهای پیچ در پیچ توی ابرها بالاخره رسیدیم به شیرین آباد و به محض دیدن روستا یادمون افتاد که چقدر گرسنه هستیم و باید به فکر ناهار مفصل باشیم.

شیرین آباد وسط ابرهاست در حقیقت به نظر من استحقاق روستای شیرین آباد برای اینکه به روستای ابر معروف باشه بیشتر از خود روستای ابر بود. وقتی که ابرها میان شیرین آباد دقیقا وسط اونهاست و این اتفاق در خیلی از روزهای سال میفته براشون.
کنار مسجد روستا توقف داشتیم و آبی به سر و صورت زدیم و عبادات و بقیه ماجرا

بعد از اینکه چند دقیقه ای استراحت کردیم یادم افتاد که کمی گردو با خودم دارم و میتونیم از اونها استفاده کنیم برای تجدید قوای موقتی.
از اهالی آدرس بقالی روستا رو گرفتیم و رفتیم به سمتش. بعد از رسیدن و کمی خرید کردن متوجه شدیم که نون هم نداریم و من رفتم به سمت نونوایی که نون بگیرم که متوجه شدیم دیر رسیدیم و تعطیل کرده. از پشت شیشه از شاطر پرسیدم که نون داره یا نه. بنده خدا یه نگاهی به خودم و دوچرخه انداخت فورا یه دونه نونی که برای خودش کنار گذاشته بود بهم داد. هرچقدر اصرار کردم که این کار لازم نیست ولی آقای شاطر هم اصرار داشت که نون رو بردارم. خلاصه اینکه نون رو برداشتم و پول هم نگرفت و مهمون آقای شاطر مهربون روستای شیرین آباد شدیم.
از بقالی در مورد مسیر شیرین آباد تا علی آباد رو پرسیدیم و متوجه شدیم که نیم ساعت تا اونجا مونده بود البته توصیه اکید دارم که به حرف هیچکس در مورد میزان مسافت باقیمانده توجه نکنید چون در نهایت بیش از یک ساعت طول کشید تا به علی آباد برسیم.
شیرین آباد واقعا روستای خاصی بود. فضای آروم، مردم مهربون و خوش برخورد، خونه های روستایی زیبا که اغلب توی ابر و مه هستن واقعا این روستا رو خیلی خاص کرده بود.

با توجه به اینکه فکر می کردم که نیم ساعت تا علی آباد مونده تصمیم گرفتیم کمی تنقلات بخوریم و خودمون رو برای ناهار برسونیم به علی آباد به همین خاطر راه افتادیم به سمت علی آباد.
کمی که به سمت خروجی روستا رکاب زدیم مسیر خاکی تبدیل شد به مسیر آسفالت البته با کیفیت بسیار بد




و بعد از خروج از روستا وارد مسیر بسیار زیبایی شدیم که با هاله ای از ابرها پوشیده شده بود و با شیب عالی به سمت پایین میرفت. چی از این بهتر





و این جاده زیبا همچنان با شیب های گاهی تند گاهی ملایم به سمت علی آباد میرفت


هرچی به سمت علی آباد نزدیک میشدیم شیب مسیر کم میشد و نهایتا قسمت های زیادی از مسیر کفی شد ولی در عوض انبوه جنگل دو طرف جاده بیشتر شد و یه رودخونه هم کنار جاده مارو همراهی می کرد.


البته به نزدیکی های علی آباد که رسیدیم اغلب زمین های دو طرف جاده رو تبدیل کرده بودن به مزارع یا کارخونه ولی باز هم مناظر زیبایی بود.
بالاخره حدود ساعت ۴ بعد ازظهر رسیدیم به جاده اصلی گلستان-مشهد که تا علی آباد حدود ۵ کیلومتر فاصله داشتیم.


گشنگی محرکی بود که باعث شد که تا علی آباد رو پرواز کنیم. وقتی رسیدیم به شهر رفتیم سراغ غذاخوری ها و با دیدن قیمتهای بعضی از این رستورانها مشکوک شدیم و سعی کردیم که جای مطمئنی پیدا کنیم و چون هرسه تامون به منطقه نا آشنا بودیم با پرس و جو از ساکنین شهر بالاخره یه رستوران خوب پیدا کردیم فقط یه مشکل بود اونم اینکه ساعت ۵ بعد ازظهر غذا نداشتن!
رفتیم یه رستوران که انتهای یه کوچه بن بست بود و با همون سر و وضع خاکی و داغون رفتیم داخل و سراغ غذا رو گرفتیم. فروشنده رستوران یه خانوم بود (بعدا فهمیدیم که یه آشناییت دوری با رضا دارن) که با دیدن سر و وضعمون دلش سوخت و رفت آشپزخونه و خودش غذا برامون آماده کرد و خلاصه اینکه بالاخره موفق شدیم ناهار بخوریم.

بعد از صرف ناهار دیرموقع تازه یادمون افتاد که شب رو باید یه جایی بخوابیم. سراغ هتل رو از همون خانم گرفتیم که متوجه شدیم همونجا طبقه بالاش یه متله. ما هم رفتیم از تنها اتاق خالی اونجا دیدن کردیم و مورد پسند واقع شد و تخفیف خوبی هم بهمون داد. بالاخره دوچرخه سوار بودن یه منافعی هم داره دیگه 😉
حالا یه مشکل دیگه داشتیم اونم این بود که دوچرخه ها رو کجا بذاریم که باز هم خانم مسئول اونجا به دادمون رسید. پیشنهاد داد که دوچرخه ها رو بذاریم توی انبار مواد غذایی خودشون. بعد از بازدید از انبار دیدیم جاشون از اتاق ما هم امن تره و به همین خاطر پیشنهادشو قبول کردیم.

به محض اینکه به اتاق رسیدیم ولو شدیم.

بعد از کمی استراحت تصمیم گرفتیم برای اینکه خیالمون راحت بشه بریم بلیط فردا رو برای تهران بگیریم و بعد یه چرخی هم تو شهر بزنیم.
یه آزانس گرفتیم و رفتیم ترمینال کوچیک شهر. با هر زحمتی بود بلیط برای روز بعد گرفتیم و با تلفن با راننده هماهنگ کردیم که سه فروند دوچرخه هم همراهمون هست تا موقع حرکت یهو دبه درنیاره که جا نداره و از این حرفا.
بعد رفتیم یه بستنی فروشی و به دعوت محمدرضا یه بستنی عالی زدیم به رگ. اونجا ظاهرا بهترین بستنی فروشی شهر بود و نکته جالبش این بود که فروشنده یه نوجوان حدود ۸ ساله بود که کاملا مسلط به فروشندگی و بیزینس بود. حیف شد ازش عکس نگرفتم!
برگشتنی تصمیم گرفتیم با توجه به اتمسفر خاص شهر و فضای لطیف شهر تا متل رو پیاده روی کنیم و علی آباد رو بهتر ببینیم. بین راه هوس چایی کردم و سه تا چایی گرفتیم و رفتیم تو پارک نزدیک همونجا

جای همگی خالی چای گرم تو اون هوای خنک و فضای آروم حسابی چسبید.
قبل از اینکه بریم به متل رفتیم به زیارت مقبره شهدای گمنام که تو همون پارک بود.

تو مسیر برگشت پنیر برای صبحانه و الویه برای شام گرفتیم و یه شامپو گرفتیم که بریم دوش بگیریم.
به محض اینکه رسیدیم و رفتیم تو اتاق بساط شام رو پهن کردیم کردیم و جای همگی خالی الویه ها رو خوردیم بعدش هم کمی موبایل بازی کردیم و در مورد برنامه های فرداش صحبت کردیم و برنامه ریزی کردیم.

بعدش هرچقدر تلاش کردیم که بتونیم از تخت کنده بشیم و بریم دوش بگیریم نتونستیم و همونطور روی تختها خوابمون گرفت.

این تصویر هم به عنوان حسن ختام روز دوم میذارم فقط به عشق عشاق الترک. باشد که الگویی باشد برای سایرین. بله ما یه همچین مربی و مسئول گروهی داریم
