گزارش برنامه زندان هارون – جمعه ۲ خردادماه ۱۳۹۳

توسط | 2015-03-16

توضیح اینکه این نوشتن این گزارش تا الان به تعویق افتاده بود

از دو سال قبل مسیر زندان هارون رو تو گوشه ذهنم گذاشته بودم، یادمه یه سال نوروز هم رامین یکی از دوستام که عضو بایک۲۰ هم بود (Varona@) تو سایت پیشنهاد داد که این مسیرو بریم ولی من که اهواز بودم ازش قول گرفتم که نره تا بیام باهم بریم. وقتی هم که از اهواز برگشتم رامین غیبش زد!
خلاصه چهارشنبه شده بود و همه تو گروه وایبری فراز درگیر پیغام و پیشنهاد برای مسیر بودیم که یهو یاد مسیر زندان هارون افتادم. با توجه به اینکه تو خرداد بودیم و هوا گرم شده بود اول رفتم هواشناسی هوای روز جمعه رو بررسی کنم که دیدم به به زده تا ساعت ۳ ظهر هوا ابری و حتی احتمال نم بارون هم داره و چی از این بهتر. منم پیشنهاد دادم. یهو فریاد لبیک از هر گوشه وایبر بلند شد و قرار بر این شد که برنامه جمعه مسیر زندان هارون باشه!

روز پنجشنبه تو شرکت، مسیرو روی Google Earth مشخص کردم و محض اطمینان یه نسخه A4 از اون پرینت گرفتم و گذاشتم توی کیفم. فایل ذخیره شده مسیر هم روی دسکتاپ گذاشتم که موقع رفتن روی موبایل کپی کنم تا موقع حرکت بتونیم مسیریابی کنیم اما از بس هیجان داشتم یادم رفت کپی کنم!

مسیر به این شکل بود که ما باید اتوبان بسیج رو میرفتیم تا سه راه افسریه و از اونجا وارد اتوبان امام رضا میشدیم و به طرف تقاطع ورودی زندان هارون میرفتیم. تا اینجای مسیر Road بود و از اینجا به بعد آفرود. در نهایت قرار بود بعد از فراز و فرود های زیاد به ده ترکمن برسیم و از اونجا وارد سرخه حصار بشیم و برگردیم خونه! اما کاش به همین سادگی بود!
کسانی که اعلام آمادگی کرده بودن عبارت بودن از: من و رضا، حمزه، محمدحسین، یحیی.
صبح زود که می خواستم از خونه بیام بیرون یادم افتاد که شارژ ساختمون پرداخت نکردم و یه چند روزی هم دیر شده به همین خاطر همونجا حساب کردم بدبینانه ساعت ۲ بعدازظهر خونه هستم پس یه یادآوری توی موبایلم گذاشتم برای ساعت ۲ بعدازظهر!
وقتی به محل قرار با یحیی که سر پیروزی بود رسیدم متوجه شدم که یحیی با یکی از دوستان بایک۲۰ به نام آقا محمود هم هماهنگ کرده که باهامون بیاد. کمی منتظرش شدیم نیومد و یحیی باهاش تماس گرفت متوجه شدیم که خواب مونده و تازه داره راه میفته و به همین خاطر هم ما ضمن عذرخواهی رفتیم. راستش اینطوری به نظرم بهتر بود چون محمود رو تا الان ندیده بودیم و نمیدونستیم چطوری رکاب میزنه و توانایی مسیر رو داره یا نه.

خلاصه راه افتادیم و به محل قرار اصلی که سه راه افسریه بود رسیدیم. اونجا حمزه و محمدحسین هم به ما ملحق شدن و کمی بعد هم رضا. شروه کردیم تو اتوبان امام رضا رکاب زدن.

یه جایی پیش یه دکه برای گرفتن آب و آذوقه هم یه توقف داشتیم و همینطور نگاهی به کاغذ A4 معروف انداختیم که یه وقت از تقاطع رد نشیم.

تو مسیر متوجه شدیم که یه باغ گل هست و تصمیم گرفتیم که یه بازدیدی از باغ گل داشته باشیم.

تو باغ گل من و یحیی از بقیه جدا شده بودیم و داشتیم گلهارو تماشا می کردیم که شروع کردم با یحیی صحبت کردن، چند تا فروشنده کمی اونطرفتر ما ایستاده بودن که به محض اینکه شروع کردم با یحیی صحبت کردن یکی از فروشنده ها رو به بقیه بلند گفت “اه فارسی بلده، چه خوب فارسی حرف میزنه”! بنده خداها فکر می کردن ماها از کره مریخ اومدیم.

بعد از اون هم دیگه داشتیم آماده می شدیم که از باغ گل بیرون که یهو محمود با یحیی تماس گرفت که من اومدم و الان دم در باغ گل هستم! نمیدونم با چه سرعتی رکاب زده بود ولی هرطوری بود خودشو بهمون رسونده بود.

از باغ گل که بیرون رفتیم با آقا محمود گل آشنا شدیم.

به سمت تقاطع حرکت کردیم و در این حین من کنار محمود رکاب میزدم و باهاش صحبت می کردم تا بفهمم میزان آشناییش با رکاب زدن تو مسیرهای خاکی و ….راستی یادم رفت بگم که دوچرخه محمود کراس نبود، سایکل توریست بود با طوقه ۲۸ و لاستیکای باریک.
تو مسیر یه چند بار برای دیدن نقشه توقف داشتیم و از نقشه A4 استفاده کردیم

بالاخره به تقاطع رسیدیم و می خواستیم وارد بشیم که دیدیم یه دربانی داره. از یه بنده خدایی پرسیدیم گفت که فقط به ماشین های مجوز دار اجازه ورود میده و اگه می خواید برید از جاده پایینی برید و کمی جلوتر وارد مسیر اصلی بشید. ما هم همین کارو کردیم. تو تصویر زیر هم مشخصه که داریم از مسیر پایین میریم، مسیر اصلی درست بالای اون بلندی کنار ماست

یه کوچولو گم شدیم که با راهنمایی نگهبان یه کارگاه ساختمانی مسیر رو پیدا کردیم و وارد مسیر اصلی شدیم. تو مسیر اصلی دو تا مشکل وجود داشت: خاکی که کامیون ها موقع رفت و آمد بلند می کردن و تعدادشون هم کم نبود، گرما.
کم کم ساختمان زندان هارون دیده میشد. مسیر تقریبا آسون و با شیب ملایمی بود و خیلی زود به زندان رسیدیم. دور ساختمان زندون سبز بود و درخت و سبزه دیده میشد و با وجود اینکه کسی اون دور و بر دیده نمیشد ولی به نظر میرسید که کسی داره از اونجا نگهداری می کنه.

بد نیست کمی بیشتر با این زندان هم آشنا بشیم:

زندان هارون یا زندان هارون‌الرشید یا زندان خان مربوط به سدهٔ ۴ ه. ق. است و در ۱۳ کیلومتری شرق تهران واقع شده و این اثر در تاریخ ۱۱ بهمن ۱۳۳۴ با شمارهٔ ثبت ۴۰۸ به‌عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.[۱] و یکی از آثار تاریخی پس از اسلام در شهر ری است. این بنا که در ده کیلومتری جاده تهران به خراسان در دامنه کوه‌های مسگرآباد واقع است.
بنای زندان به شکل مکعب مستطیل به ارتفاع ۹ متر و به صورت دو طبقه ساخته شده و از درازا و پهنای یکسانی برابر با ۳۰ متر و سی سانتی‌متر بر خور دار است.زندان هارون دارای ساختاری متشکل از لاشه سنگ و گچ و از نظر قدمت متعلق به دوره آل بویه حدود ۱۱۰۰ سال قبل است.[۲]
بطور تحقیق نام زندان در قدیم‌الایام بدین بنا اطلاق شده و امروزه هم به همین نام خوانده می‌شود. گذشت زمان و حوادث دوران لطمه زیادی به بنا وارد آورده، ولی تا اندازه‌ای مرمت گردیده‌است. آنچه معلوم است بنای مزبور همانطور که از اسم آن بر می‌آید، زندانی از دوران آل بویه بوده و صرفاً بمنظور زندان‌های انفرادی ساخته شده‌است. به عقیده آندره گدار بنای مزبور از زمان سلجوقی است و یکی از استحکامات نظامی آن عصر بشمار می‌آید.

شروع به گشتن و عکاسی در ساختمان زندان هارون کردیم

نمایی از بالای ساختمان

مرکب ها در حال استراحت

در حال پایین رفتن از پله های باریک و معبر مانند زندان

عکس یادگاری با ساختمان زندان

محمود تا اینجا خیلی خوب اومده بود و رضا هم هر از گاهی نکاتی رو برای بهتر شدن و آموزش خاکی بهش گوشزد می کرد.
از اونجایی که پیش بینی های هواشناسی همش جفنگ از آب دراومده بود و آفتاب هر لحظه با تمام قوا بالاتر میرفت و هوا هم گرمتر میشد، هنوز خیلی از مسیر و در حقیقت قسمت سخت مسیر مونده بود، دیگه باید راه میفتادیم. یه تیکه سنگ محمدحسین پیدا کرد که خیلی جالب بود

فکر می کنم از همه برنامه هایی که تا حالا رفتم یه یادگاری برداشتم، سنگ محمدحسین هم به کلکسیون اضافه شد.
حدود ساعت ۹ از زندان راه افتادیم.

ساعت ۹:۱۰
رسیدیم به برج های دیده بانی زندان که اغلب تخریب شده بودن ولی یکیشون هنوز سالم مونده بود. منظره زیبایی بود.

ساعت ۹:۲۰
رسیدیم به یه کانال آب که به حوض تقسیم آب منتهی میشد. هوا خیلی گرم شده بود، با دیدن حوض آب همه وسوسه شدیم یه آبی به سر و صورتمون بزنیم. یه خانواده هم اونجا بودن که نمیدونم چطوری با ماشین اومده بودن اونجا و توی یه باغچه کوچیک همون اطراف اومده بودن پیک نیک و صرف قلیون!!!


پی نوشت: آقا ظاهرا این لباس محمدحسین چشم بعضیارو گرفته خودش بی زحمت بیاد در موردش و همینطور قیمتش توضیح بده بی زحمت

ساعت ۹:۴۰
بعد از کمی آب بازی و گپ زدن راه افتادیم. شیب مسیر تازه شروع میشد و جنس خاک هم بدجوری به لاستیک ها می چسبید و رکاب زدن رو مشکل می کرد.

به دلیل گرمای زیاد پوشش گیاهی منطقه کلا خشک شده بود و فقط گیاهان مقاوم و بیابونی توان زنده بودن داشتن

۱۰:۱۰
هرچی جلوتر میرفتیم مسیر بکر می شد و دقیقا این حس به ما دست میداد که رفتیم توی دل طبیعت، یه جای دور از دسترس انسانهای عادی. البته مسیری که میرفتیم پاکوب شده بود ولی معلوم بود که رفت و آمد اونجا خیلی کمه. بعدها فهمیدم که این مسیر در حقیقت مسیر اختصاصی خط لوله بوده و فقط محیط بانان و گاهی هم مسئولین فنی خط لوله از این جاده تردد دارن.

۱۰:۱۵
من و یحیی و حمزه عقب تر از بقیه رکاب میزدیم و در حین رکاب زدن گپ میزدیم که متوجه شدیم چرخ جلوی حمزه پنچر شده. محمدحسین و رضا و محمود جلوتر رفته بودن و رسیده بودن به یه تخته سنگ بزرگ که ۱۰۰ متر جلوتر از ما بود.

۱۰:۳۰
پنچری گرفته شد و ما راه افتادیم تا برسیم به بچه هایی که پیش تخته سنگ بزرگ منتظر ما بودن. محمدحسین با دوچرخش رفته بود بالای تخته سنگ. یحیی هم از فرصت استفاده کرد و به دلیل گرمای زیاد هوا کشف حجاب کرد

این عکس رو محمدحسین زمانی که بالای تخته سنگ رفته بود ازمون گرفته. رضا و محمود وسط عکس مشخص هستن و تیم پنچرگیران هم انتهای مسیر خیلی ریز دیده میشن

۱۰:۴۰ لعنتی
خودمونو رسوندیم به بچه ها. کنار تخته سنگ یه دو راهی بود که یکی به سمت راست میرفت و یکی به سمت چپ. محمدحسین بالای تخته سنگ بود هنوز. ازش پرسیدم که از اون بالا میتونی ببینی مسیر سمت چپ به کجا میره؟ اونم نگاهی انداخت و جواب داد که مشخص نیست!
با شور و مشورت تصمیم گرفتیم به مسیر سمت راست بریم که به نظر تردد بیشتری توش شده بود و مسیر بهتری میومد! بازم گول ظاهرو خوردیم.

عکس زیر محمدحسین بالای تخته سنگه و می خواد بیاد پایین و مسیر سمت راست رو ادامه بدیم

۱۰:۵۰
برخلاف تصور ما هرچی که جلوتر رفتیم مسیر باریک تر و بکر تر شد! از زندان هارون به بعد مدام هواپیماهای مسافربری از بالای سرمون رد میشدن و هرچی که جلوتر میرفتیم ارتفاع ما بیشتر میشد و هر دفعه متوجه میشدیم که فاصله ما با هواپیماها کمتر شده.

کمی که جلوتر اومدیم رسیدیم به دیواره یه منطقه نظامی که اثری از آدم و تحرک و ماشین توش دیده نمیشد!

۱۱:۱۰
رسیده بودیم به یه شیب خفن که نمیشد ازش بالا رفت. گرما هم توان مارو تحلیل برده بود.

گهی زین به پشت از تپه رفتیم بالا. بالا که رسیدیم دیدم یه تیکه از مسیر سرازیری خفنه و به همین دلیل به نوبت و با فاصله به سمت پایین اومدیم. رضا و محمود آخری بودن تا رضا فرصت داشته باشه که پایین اومدن از سرازیری رو به محمود یاد بده.
از سرازیری که رفتیم پایین وقتی که شیب کمتر شد منتظر شدیم تا همه جمع بشن که دیدیم آقا رضا که بعد از محمود پایین اومده بود به دلیل کم تجربه بودن محمود زمین خورده و خاکیه ولی خدارو شکر اتفاق بدی نیفتاده بود و صحیح و سالم و خندان بود.
محمدحسین پیشنهاد داد که دوچرخه هامونو عوض کنیم تا فول ساسپنشن هم تست کرده باشم، منم قبول کردم.

کمی جلوتر بازم رسیدیم به یه تپه و باید ازش میرفتیم بالا. برام عجیب بود آخه توی نقشه که چک کرده بودم زیاد بالا و پایین نداشتیم و شیب یکنواخت به سمت بالا بود تا نقطه عطف مسیر که بالای یکی از قله های منطقه بود!

ساعت ۱۱:۳۰
با هر زحمتی بود رفتیم بالای تپه و پایین اومدیم ولی باز دیدیم که یه تپه دیگه جلوی ما سبز شد! از اون هم که رفتیم بالا دیگه برامون نا نمونده بود. آفتاب هم که مستقیم روی سر ما بود. ذخیره آب توی کمل بک من تموم شده بود و از اینجا به بعد باید از آب قمقمه استفاده می کردم و این آخرین ذخیره آبم بود.
حمزه با GPS چک کرد و اعلام کرد که فاصله هوایی ما با ده ترکمن ۶ کیلومتره. راستش یه خورده ته دلم خالی شد. آخه هنوز ارتفاعمون با چیزی که چک کرده بودم خیلی فاصله داشت و تا اینجای مسیر هم خیلی از انرژیمون گرفته شده بود و آب هم رو به اتمام بود. ولی با این احوال به روی خودمون نیاوردیم و جو حاکم بین ما مثل همیشه شاد و پر انرژی بود.

تصمیم گرفتیم قبل از جلو رفتن کمی استراحت کنیم و یه کم تغذیه به بدن برسونیم و بعد راه بیفتیم. هیچ سایه ای اون اطراف نبود و زیر آفتاب نشستیم. تو عکس زیر کاغذ A4 معروف که بارها مورد استفاده قرار گرفت تو دست من دیده میشه.

کمی ابر توی آسمون اومد و باعث شد تحمل گرمای هوا راحت تر بشه. بعد از ۲۰ دقیقه استراحت راه افتادیم.

۱۲:۱۰
بالای یه تپه دیگه رسیده بودیم و از بالا به منظره زیبای یه دره بزرگ با بستر یه رودخونه که خشک شده بود و پوشش گیاهی داخل دره نگاه می کردیم. از یه مسیر باریک روی دیواره کوه رفتیم کف دره و توی بستر رودخونه خشک شده. تازه فهمیدیم که تا الان روز خوشیمون بوده، کف مسیر شن بود و رکاب زدن فوق العاده مشکل شده بود.

محمدحسین اولین نفری بود که رفت تو دره

۱۲:۲۵
من و محمود خیلی عقب افتادیم. بچه ها جلوتر رفتن و منتظر ما شدن. ۵۰ متری بچه ها دیگه واقعا از نفس افتاده بودم و ترجیح دادم پیاده گز کنم

حمزه تو مسیر چندین بار فاصله خودمون با ده ترکمن رو چک کرده بود و هنوز هم کماکان فاصله هوایی ۶ کیلومتر بود وهمین شک مارو به یقین تبدیل کرد. وقتی رسیدیم باهم مشورت کردیم و به یه حقیقتی که قبلش هیچکدوم به روی خودمون نمی آوردیم اعتراف کردیم: ما گم شدیم!

اونجا یه مسیر دیگه بود البته پاکوب نبود ولی به نظر میرسید که بهتره از بستر رودخونه فاصله بگیریم و به سمت چپ بریم. مسیر با شیب ملایمی بین تپه ها میرفت. از اونجایی که طبق نظر جمع به نظرمون خیلی به سمت راست مسیر توی نقشه A4 منحرف شده بودیم تصمیم گرفتیم مسیر سمت چپ رو رکاب بزنیم.

۱۳:۱۰
مسیری که انتخاب کردیم آخرش به فاجعه منتهی شده بود، بن بست بود. انتهای مسیر به یه کوه می خورد و ما مجبور شدیم از اون بریم بالا. ابرها هم به محض اینکه ما به سربالایی میرسیدیم میرفتن و وقتی سرازیری بود میومدن. واقعا انگار قصد اذیت کردن مارو داشتن. وقتی به بالای کوه رسیدیم دیگه هیچ انرژی برامون نمونده بود. فکر می کنید بعد از رسیدن به بالای کوه با چه منظره ای روبرو شدیم؟ یه دره دیگه که با کوه محصور شده بود! کاملا نا امید کننده بود!

تصمیم گرفتیم که اول محمدحسین بره پایین و یه بررسی بکنه ببینه آیا مسیری وجود داره یا نه. قبل از اینکه بره پایین گفت که “اگه دست راستمو آوردم بالا یعنی مسیر درسته و بیاید، اگه دست چپم رو آوردم بالا یعنی مسیر اشتباهه و باید برگردیم، اما اگه دو دستمو آوردم بالا………”

۱۳:۳۰
محمدحسین سوار شد و با سرعت رفت پایین و یه بررسی انجام داد. یه خورده اونجا دور زد و ما هم از بالا نگاش می کردیم منتظر بالا بردن دستاش بودیم که یهو دیدیم پیاده شد و دوچرخشو با دو دست برد بالا. با اشاراتش فهمیدیم که هم منظورش بالا آوردن دو دست بوده و هم اینکه دوچرخش پنچر شده اونم هر دو تا چرخ!
کلکسیونمون کامل شد دیگه.

۱۳:۴۵
دیگه مجبور بودیم بریم پایین، با هر زحمتی بود رفتیم پایین پیش محمدحسین. حمزه و یحیی شروع کرد به کمک کردن به محمدحسین برای پنچری گرفتن. من و رضا و محمود هم دو تا درخت کنار هم پیدا کردیم که سایه خوبی داشتن برای استراحت و کمی زیر سایه استراحت کردیم. آخرین ذخیره آبی که تو قمقمه داشتم هم خوردم و ذخیره آب من تموم شد. راستش با دیدن ذغالهای یه آتش سر شده زیر درخت ها امیدوار شده بودیم که دیگه نزدیک ده ترکمن رسیدیم.

۱۴
گروه پنچرگیر هنوز مشغول کار بودن. در حال لذت بردن از سایه درخت بودیم که یهو گوشی من زنگ خورد. همه تعجب کردیم چون تو همه مسیر هیچ اپراتوری آنتن نمیداد. بعد از اینکه همه با تعجب به هم نگاه می کردیم یهو یادم افتاد که یادآوری پرداخت شارژ ساختمونه که برای ساعت ۲ تنظیم کرده بودم! وقتی موضوع رو به بچه ها گفتم تا مدتی سوژه خنده شده بود!
در همین حین حمزه یه نگاهی به GPS انداخت، فاصله هوایی تا ده ترکمن ۶ کیلومتر بود!!!

۱۴:۱۵
کار بچه ها تموم شده بود و مسیری که به نظر می رسید تردد هم توی مسیر شده در پیش گرفتیم. کمی که جلوتر رسیدیم به مسیر خط لوله رسیدیم! تصمیم گرفتیم که مسیر خط لوله رو به سمت بالا بریم و تو ذهنمون این بود که عنقریب پشت اون کوه به ده ترکمن میرسیم. فقط دو تا مشکل وجود داشت: آب نداشتیم، انرژی هم نداشتیم!

۱۵:۱۰
قسمتی از مسیر رو طی کرده بودیم دیگه خبری از هیچ ابری نبود، درختی هم تو مسیر نبود، آفتاب آنچنان تو سر ما می تابید انگار پدر کشتگی داشت باهامون. فکر کنم می خواست انتقام هرچی بی عدالتی به طبیعت و لایه اوزون بود رو از ما بگیره. البته اشتباه گرفته بود، بچه های گروه فراز خودشون طرفدار و حامی سرسخت محیط زیست هستن.

۱۵:۲۰
اون دور دورا دو تا درخت کوچیک دیده میشد، یکی سمت راست مسیر و یکی سمت چپ، چون درختها کوچیک بودن هممون زیر درختها جا نمیشدیم پس تقسیم شدیم. من و رضا و یحیی و محمود زیر درخت سمت چپ و حمزه و محمدحسین زیر درخت سمت راست نشستیم. کمی آب از یحیی گرفتم. البته محمدحسین کمی هم پیش ما اومد.

باور کنید همه سختی های مسیر و بی آبی و گرما و گم شدن و تحلیل رفتن انرژی باعث نشد که خنده از روی لبامون بره و ناراحت باشیم. تو همه این شرایط جو شاد و خندانی داشتیم

می خواستیم راه بیفتیم که متوجه شدیم چرخ محمدحسین دوباره پنچر شده.

۱۵:۴۵
من که کندتر از بقیه حرکت می کردم قبل از بقیه راه افتادم. یحیی هم تصمیم گرفت با من بیاد. دمش گرم بازم تو مسیر از آب قمقمه یحیی استفاده کردم.
پشت سر ما حمزه هم اومد

محمدحسین و رضا و محمود هم بعد از تموم شدن کار پنچرگیری راه افتادن.
شیب مسیر بسیار زیاد بود و از اینجا به بعد هیچ سایه ای نبود به جز سایه هواپیماهایی که گاهی از بالای سرمون رد میشدن، آفتاب مستقیم تو سر ما بود و به دلیل بیشتر شدن ارتفاع ما به شدت اذیت می کرد. ذخیره آب بچه ها تموم شده بود و یحیی کمی آب هم که براش مونده بود با من تقسیم کرد، حمزه آب تموم کرده بود، ذخیره آب رضا و محمدحسین هم اوضاع خوبی نداشت و کفاف خودشون هم نمی کرد، محمود هم که دیگه خیلی کم حرف شده بود مثل من ساعتها قبل ذخیره آب تموم کرده بود. مطمئنا انتظار ندارید که تو همچین وضعیتی عکس هم گرفته باشیم؟!!!

یحیی شونه به شونه من میرفت. یه جایی از مسیر یه الاغ دیدیم که بالای یه بلندی ایستاده بود، دیدن الاغ خوشحالی زیادی برای من داشت چون همیشه الاغ نشونه اینه که آبادی اون نزدیکی هاست یا حداقل صاحب الاغ اون نزدیکی هاست، هرچقدر به الاغ نزدیک میشدیم هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد تا اینکه رسیدیم کنارش ولی باز هم حتی سرشو نچرخوند به ما نگاه هم بندازه. برای ما جای تعجب داشت که چرا اونجا زیر تیغ آفتاب ایستاده و هیچ عکس العملی هم از خودش نشون نمیده. حتی یه دونه سنگ کوچولو با احتیاط کنارش پرتاب کردیم ولی بازم هیچ عکس العملی نداشت. من خیلی با حیوانات سر و کله زدم و در موردشون مطالعه کردم وخیلی از رفتارهای حیوانات اهلی و وحشی رو میشناسم ولی رفتار اون الاغ اصلا عادی نبود، انگار ایستاده مرده بود، هرچند موقعی که از کارش رد شدیم و رفتیم من حرکت پلکهاشو دیدم و تا امروز هنوز این سوال تو ذهنم مونده که اون الاغ اونجا چیکار می کرد و عذاب وجدان اینکه نکنه نیاز به کمک داشته؟!!!

اوضاع خراب بود، واقعا دیگه نایی برای بالا رفتن نداشتیم و بدتر از همه روحیه مون هم داشت خراب میشد. خنده ها یواش یواش از روی لب ها محو شده بود و همه نگران شده بودیم نکنه یه بار دیگه گم شدیم.
بالا رفتیم بالا رفتیم تا به قله رسیدیم.

۱۶:۴۵
به قله رسیدیم ولی دیگه اطمینان نداشتیم که تو مسیر درست باشیم. از بالای قله قسمتی کوچکی از شهر تهران دیده میشد که رضا حدس زد که استادیوم تختی باشه ولی بر خلاف انتظار مسیر خط لوله به سمت دیگه میرفت و ما باید تصمیم می گرفتیم که مسیر خط لوله رو ادامه بدیم یا نه. اونجا یه در بزرگ روی زمین بود که مربوط به خط لوله بود. حتی به فکرمون رسید که قفل در رو بشکنیم شاید اونجا شیر آب داشته باشه و بتونیم کمی آب برداریم حداقل تشنگیمون رو برطرف کنیم ولی بعد منصرف شدیم (شما بذاریدش به حساب آفتابی که به مغزمون خورده بود)
بالاخره بعد از شور و مشورت با رای اکثریت تصمیم گرفتیم که از مسیر خط لوله خارج بشیم و از روی یال کوه به سمت مسیری بریم که از دور دیده میشد به سمت تهران میره.
دم بچه هایی که از اینجا به بعد عکس گرفتن گرم چون واقعا سخته تو اون شرایط به فکر عکس گرفتن باشیم.

۱۷:۲۰
به جایی رسیدیم که دیگه باید یال کوه رو میرفتیم پایین تا به جاده برسیم. شیب خیلی بدی داشت و بدون دوچرخه هم پایین رفتن خطرناک بود چه برسه به اینکه کوله پشتی و دوچرخه هم همراهمون باشه و انرژی هم به حد صفر رسیده باشه. رضا حین پایین اومدن پاش پیچ خورد ولی بازم خدارو شکر به خیر گذشت.

پایین که رسیدیم جمع شدیم و آماده شدیم برای اینکه جاده رو به سمت شهر حرکت کنیم. جاده خاکی بود ولی کاملا کوبیده شده و معلوم بود که از اون جاده زیاد استفاده میشه ولی به فکرمون نمیرسید که چه کسایی ممکنه از اون جاده استفاده کنن!
البته یه چیز دیگه هم متوجه شدیم و اونم اینکه این جاده همون ادامه مسیر خط لوله بود که اگه همونو ادامه می دادیم نیازی به خطر کردن و پایین اومدن از یال کوه نبود.
از محمود خبری نبود، یحیی دیده بود که به محض اینکه پایین رسیده منتظر نمونده و جاده رو به سمت شهر حرکت کرده. هیچکدوم آب نداشتیم و من که معمولا مصرف آب زیادی دارم واقعا احساس تشنگی بدی داشتم که حمزه یهو یاد یه آب میوه افتاد که گذاشته بود تو کوله پشتی، فکر می کنم اون بهترین نوشیدنی دنیا بود که تا حالا خوردم. یادم نیست آب پرتقال بود یا آب سیب یا هرچیز دیگه ای اصلا هم مهم نبود، نوشیدنی بهشتی بود و همین کافی بود.

۱۸
راه افتادیم به سمت تهران. از اینجا به بعد حدود زمانها یادم نیست. فقط رکاب میزدیم که زودتر از اونجا خارج بشیم و به آب برسیم. امید باعث شده بود دوباره انرژی بگیریم. به جایی از مسیر رسیدیم که متوجه شدیم طبق نقشه A4 معروف اگه بخوایم بریم به سمت ده ترکمن باید از اونجا بریم ولی به دلیل نداشتن آب و وجود یه سربالایی خفن روبرومون از رفتن به ده ترکمن صرفنظر کردیم و مسیر رو به سمت شهر ادامه دادیم.
جلوتر که رفتیم یه تابلو منطقه نظامی رو دیدیم که هشدار داده بود که به منطقه نظامی وارد نشیم. ما هم از کنار فنس ها مسیر رو ادامه دادیم.

با سرعت میرفتیم که از دور دیدیم محمود پیش یه نگهبان کنار در پادگان ایستاده. وقتی رسیدیم دیدیم نگبان اجازه داده که محمود قمقمه هارو از آبسرد کن پادگان پر کنه. یکی یکی رفتیم و قمقمه هارو پر کردیم و حسابی آب خوردیم. انقدر آب خوردیم که حال حمزه بد شد. بعد از آبگیری و کمی خوش و بش کردن با نگهبان راه افتادیم که بریم نگبان صدام کرد و گفت فقط یادتون باشه نگید که من شما رو دیدم و بهتون آب دادم. ما هم قول دادیم و اومدیم که حرکت کنیم یهو افسر نگهبان از اتاقش اومد بیرون با دیدن ما انگار آدم فضایی دیده باشه اول کمی بهت زده شد و بعد به نگهبان دستور داد مارو متوقف کنه. نگهبان هم سریع ایست داد و ما هم که هنوز نمیدونستیم تو چه دردسری افتادیم ایستادیم. افسر نگهبان خودشو به ما رسوند و شروع کرد و سوال و جواب کردن بعد از کمی پرس و جو گفت که باید با افسرشب پادگان هماهنگ کنه و بدون اجازه اونها ما نمیتونیم خارج بشیم! کلمه خارج شدن که اومدن اعتراض کردیم که ما اصلا وارد پادگان نشدیم که بخوایم خارج بشیم! جواب این بود: شما الان دقیقا وسط منطقه نظامی ایستادید!

افسر نگهبان به افسر شب بی سیم زد و صدای هر دو طرف رو ما میشنیدیم.
افسر نگهبان: خشششش، از سوسک سیاه به خرمگس، از سوسک سیاه به خرمگس
افسر شب: خششش، خرمگس به گوشم
افسر نگهبان: جناب سرهنگ اینجا چند تا دوچرخه سوار وارد منطقه نظامی شدن و الان بهشون ایست دادیم. چه دستوری می فرمایید؟
افسر شب: (با کمی مکث از روی بهت و ناباوری) چی؟ دوچرخه سوار؟؟؟ نگهشون دار، نذاری برن، اگه تکون خوردن ببندشون به رگبار!! الان خودمو میرسونم

اگه فکر می کنید با شنیدن این حرفا ترسیدیم بازم سخت در اشتباهید! بچه ها آنچنان می خندیدن که رو زمین افتاده بودن! به سختی جلوی خندیدنمون رو گرفتیم که یه وقت نیاد ببینه و بدتر گیر بده بهمون.

خلاصه بعد از ده دقیقه دیدیم از دور یه لندکروز با سرعت زیاد داره نزدیک میشه و وقتی رسید بهمون آنچنان گرد و خاکی به پا کرد که خودمون هم نمی تونستیم ببینیم.

حمزه حالش بد شده بود و رو زمین افتاده بود و حالت تهوع شدیدی داشت. وقتی که افسر شب اومد من رفتم جلو و شروع کردم براش توضیح دادن که ما چه می خواستیم و چه شد و برای گواه و شاهد نقشه A4 خودمونو رو کردم. بعد از نگاه کردن نقشه جناب سرهنگ گیر داد به گوگل که چرا پادگان ما روی نقشه نیست!

حمزه تو همون حالت که روی زمین افتاده بود یه عکس از ما در حال مذاکره گرفت

خلاصه اینکه نقشه A4 باعث شد که جناب سرهنگ راضی بشه که ما جاسوس نیستیم و فقط گم شدیم، البته یکی از سربازان پادگان هم که یه بار از پادگان از مسیر خاکی رفته بود ده ترکن حرف مارو تایید کرد و خیال جناب سرهنگ راضی شد. در نهایت با فرماده پادگان مشورت کرد و قرار شد مارو با اسکورت بفرستن تا دم در پادگان. اومدیم حرکت کنیم که دیدیم ای داد بر بیداد چرخ محمدحسین پنچر شده. با هر زحمتی بود پنچری گرفته شد و به سمت در راه افتادیم.

ساعت ۱۹
تازه از در پادگان خارج شدیم. تازه فهمیدیم کجا هستیم. تو دل هزار تا پادگان نظامی، تو دل نظامی ترین منطقه تهران
صحنه خارج شدن ما از پادگان جلوی چشم حیرت زده دژبانی و نظامی های بیرون پادگان خیلی جالب بود و مارو نگران این کرد که نکنه از تعجب سکته رو بزنن
با آخرین سرعتی که میتونستیم به سمت اتوبان بسیج راه افتادیم.

۱۹:۳۰
برنامه ای که تو حالت بدبینانه فکر می کردم ساعت ۲ خونه باشم بالاخره تموم شده بود و ما رسیده بودیم سر پیروزی و از اونجا هرکی به سمتی حرکت کرد. خیلی برنامه سختی بود ولی تبدیل شد به “به یاد موندنی ترین” برنامه ای که اعضای گروه فراز باهم داشتیم.
همه سختی ها و اتفاقات این روز تجارب گرانبهایی شدن که حداقل برای من سه ماه بعد تو برنامه لار خیلی برام مفید بود.
هنوز هم گاهی به اون بستر خالی رودخونه فکر می کنم و وقتی بارون میاد از خودم می پرسم یعنی الان اون رودخونه آب داره؟ جاری شده؟ اغلب به اون الاغه فکر می کنم و وضعیتی که داشت.

به اون سربازی که با همه خطری که ممکن بود براش داشته باشه وقتی حال و روز مارو دید به ما اجازه داد از آبسردکن استفاده کنیم و آخرش وقتی می خواستیم بریم ازش تشکر کردیم گفت: “از من تشکر نکنید به جاش برای پدر و مادرم یه فاتحه بخونید.” هرچند ما همونجا فاتحه رو خوندیم ولی هروقت یادش میفتم یه فاتحه میخونم به افتخار مردانگیش.

یاد اون دو تا درختی میفتم که زیر اون درخته موبایلم زنگ خورده بود و خیلی دلم می خواد یه روز دوباره برم اونجا و دوباره زیر درختها کمی استراحت کنم.
تصویر در بزرگی که روی زمین بود و مربوط به ایستگاه خط لوله بود هیچوقت از خاطرم محو نمیشه.

در مجموع از سختی های این برنامه فقط خاطرات خوش برامون باقی مونده و از اینکه در بین جمع دوستان گروه فراز هستم واقعاً واقعاً و از صمیم قلب خوشحالم.

در حین برنامه حمزه زحمت کشیده بود و کل مسیری که طی کرده بودیم رو ثبت کرده بود. دو روز بعد از به سلامت رسیدن نقشه اصلی و نقشه طی شده رو روی هم منطبق کردم که نتیجه توی تصویر زیر کاملا مشخصه:
مسیر آبی رنگ مسیر طی شده است و مسیر قرمز رنگ مسیری که باید طی می کردیم

این هم تصویر اسکن شده کاغذ A4 معروف هست که تای کاغذ کاملا مشخثه از بس ما این نقشه رو هی از تو کیف ردآوردیم و نگاه کردیم و دوباره تا کردیم. لازم به ذکره پوستر یادگاری این نقشه A4 نفیس به قیمت مناسب به فروش می رسد. خود نقشه هم به زودی تو گالری عتیقه های پاریس قراره به حراج گذاشته بشه!

2 دیدگاه در “گزارش برنامه زندان هارون – جمعه ۲ خردادماه ۱۳۹۳

  1. محمود

    سلام بر -آقا محمد و دوستای عزیز گروه فراز
    یادش بخیر
    چقدر تجدید خاطره خوبی بود. چه روز خوبی بود. یادش بخیر.

    1. Avatar photofarazadmin نویسنده مطلب

      سلام بر آقا محمود عزیز
      بله واقعا روز به یاد ماندنی و خوبی بود. هنوز تو خیلی از برنامه هامون از اون روز یاد می کنیم. مشتاق دیدار هستیم عزیز

دیدگاه ها بسته شده اند.